❧ گُفـتـُ گویـِ تَنهآییـ ❦

یآددآشـــت هایِ یِکـــــ دآنِشــجـــو

❧ گُفـتـُ گویـِ تَنهآییـ ❦

یآددآشـــت هایِ یِکـــــ دآنِشــجـــو

مَن دُختری ازجنس بـُــلور
با قلبـ♥ـی آکنده از عِشق ومُحبت

دیروز صبح که رفتم دانشکده دیدم بچه ها جلو اتاق استاد صف کشیدن ...حدس زدم قضیه همون لغو کوییزه!ودرست بود..فقط کسی داوطلب نمیشد که بره داخلش!!از ترس استاد...آخه دفعه قبل که نماینده رو فرستادیم امتحان جای لغو دوبل شد!!الانم میترسید یم تتراد شه:))))

خلاصه رسیدم اونجا...گفتم خودم میرم بابا ..ترسوها...البته مشکل ترس آز استاد نبود!!نمیدونستن چجوری باش بحرفن که قانع شه!!
خلاصه اعلام آمادگی که کردم غزال هم دل وجرعت پیدا کردوهمرام اومد...خلاصه وارد شدیم....
بیچاره دکتر داشت صبحونه میخورد...گفتیم سلام خانوم دکتر(از ترم بالایی ها شنیدیم استاد علاقه خاصی به دکتر گفتن داره..براهمین کافیه چن بار خانم دکتر خانم دکتر کنین همه چی اوکی میشه:))))
گفتیم خانوم دکتر راستیتش ما خوندیم برا آزمون ولی نتونستم جمع کنیم واینکه اولشه و....یکم اینجوری حرف زدیم که گفتن خانوما برین کلاس میام بحث میکنیم...مام از خوشحالی پریدیم بیرون تا نظرش عوض نشده:))همینم غنیمت بود خب..لاقل نه سربالا نگفتن!!
بعد نیم ساعت اینا
خانم دکتر اومد کلاس...جیک کسی درنمیاد که شاید آزیادش بره!!
خانم دکتر دوس داره ازش رفع اشکال کنیم...وچون جلسه قبل کسی ازش سوالی نکرد حدس زد درس نخوندیم وامتحان تعیین کرد...ولی این جلسه هم از ترس حرف نمیزدیم که یهو دیدیم استاد خودشون شرو کردن به سوال پرسیدن ازبچه ها....یهو همه نفس عمیق کشیدیم که آخ جون یادش رفته وگرنه میگف ی کاغذ درارین!!
ی نیم ساعت 45 دیقه ای همینجوری از رو لیست یکی یکی سوال میپرسیدن وبعد خودش تصحیح میکرد...یکی مونده به نفر آخر فلش رو آز کیفش در آورد وزد به کیس....دیگه خیالمون راحت شد که امتحان یادش رفته ومیلاد درس شرو کنه ...شروع کردن...خب شما آقای ---بفرمایین نقش zona pellucdaچیه در اوسیت؟
اقای برزنجی شروع کردن.....وقتی تموم شدن استاد گفت خوبه ولی یکم بیشتر تلاش کنید وبلند شدن پای تخته برا تدریس...استاد:خب در امروز مون هست راجع به مراحل نمو رویان اولیه از روز.....ببخشید استاد(آقای برزنجی):مگه قرار نبود امتحان بگیرین...پس چی شد؟؟استاد:ااا خوب شد گفتی...
بچه های کلاس0_o....من@_@
همه با چشم غره وحشتناک برگشتن سمت پسره...بیچاره انقد ترسید که سرش تا آخر اون روز پایین بود!!!
یعنی اون لحظه احساس پوچی کردم!!
هیچی دیگه خراب شد همه چی....گفت ی ورق کاغذ دربیارین...
بچه ها :توروخدا استاد این جلسه رو تخفیف قایل شین...تازه کلی عقبیم از درس!!وبعدهزار جور بهونه بنی اسراییلی گفتیم استاد ما ی کم مشکل داریم...رفع کنید بعد کوییز بگیرین...قبول کردن...
دیگه شرو کردیم عین چی!!دونه دونه سوالای مفصل میپرسیدیم... کلا نمیذاشتیم استاد بشینه سرجاش!!و پی در پی سوالهای مزخرف و وقت گیر!!میپرسیدیم...یهو بعد نیم ساعت اسناد گفت بابا دست از سرم بردارین بخدا امتحان نمیگیرم!!!
کلاس رف رو هوا از خنده خخخخ...دیگه استاد به اون خشکی!از خنده داشت میمرد!!بعد چن دیقه هم بلند شدن وتدرس کردن....عالی بود اون روز....
تا ساعت 12 کلاس تموم شد وبقیه کلاسا از ساعت 2 تا 6 بود...اومدم خوابگاه یکم استراحت کردم و ساعت 2 بلند شدم تا آماده بشم...دیروز کلا خیلی ذوق داشتم...آخه ساعت 6 قرار بود برم سینما و ی فیلم ببینم...فیلمی که مدتها مشتاق ومنتظرش بودم...محمد رسولالله...خیلی ذوق داشتم:))))
دیگه جوری بود که کلاس 4 تا 6 که 99 درصد بچه ها تو حال نیمه بیداری بودن!!!یعنی چشم باز خوابیده بودن سر کلاس ...عین بلبل پا به پای استاد حرف میزدم وجواباشونو میدادم ...کلا بچه ها باتعجب زل زده بودن بهم که این چرا انقد سرحاله!!!!!مرضیه حتی اعتراف کرد که چته خانومی!!!
ساعت 6 که شد اومدم خوابگاه و 6 وربع قرار بود سروبس بیاد ...رفتم آماده شدم...وبعدش دوستم صغری رو که قرار بود باش برم رو صدا کردم ورفتیم یکم خرت وپرت گرفتیم وسوار سرویس شدیم...
چراغ هارو که خاموش کردن کلا دل تو دلم نبود که ببینم مجیدمجیدی چیکار کرده...اولش یعنی قبل فیلم کلی چیز میز خوردیم که وسطا حواسمو پرت نکنه!!!
وساعت 7شروع شد...
ساعت 10 که شد دلم میخواست بذارن یبار دیگه ببینم فیلمو...واقعآ زیبا بود..
خصوصا انهدام سپاه ابرهه با پرنده های اباییل وصحنه ای که محمد(ص)شیر حلیمه بانو را رد نکرد...
در گوشی(ی چند قطره اشک اختیار شون از دستم در رفت:)
تموم راه رو توخودم بودم...حتی یازده که رسیدیم خوابگاه تا مدتها تو تختم فکر میکردم....به اینکه چرا بعضی ها تونستن برگزیده بشن....
چرا انقد ازخدا دوریم؟
راه برگشتی هست؟؟

+سکانس دوم.94 . 8. 6 
امروز تو کلاس حال وهوای خاصی داشتم...روحانیت و لذتی وجودمو فراگرفته بود...ی حس پاک...امروز خیلی خوب بود....مثبت ترین حس های دنیا تو وجودم جمع شده بود...تو کلاس اندیشه ازون خستگی همیشگی خبری نبود...با عشق به حرفای استاد گوش میکردم
به کلام روحانی وبی نظیر الله

+دیگه کلاس ندارم تا یکشنبه...امروز مختص استراحته:))تا خستگی ی هفته از تنم بیرون بره:)))
+شام رزرو نکردم:((((

نظرات  (۱)

محمد رسول الله عالیه یادمه یه ماه پیش که دیدمش ساعت11 که از سینما داشتیم میزدیم بیرون یه پیرمردی تو سکوت مردمی که هنوز تو فاز فیلمه بودن و سکوت کرده بودن داد زد : لبیک یا رسول الله ....
پاسخ:
واقعا....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی