❧ گُفـتـُ گویـِ تَنهآییـ ❦

یآددآشـــت هایِ یِکـــــ دآنِشــجـــو

❧ گُفـتـُ گویـِ تَنهآییـ ❦

یآددآشـــت هایِ یِکـــــ دآنِشــجـــو

مَن دُختری ازجنس بـُــلور
با قلبـ♥ـی آکنده از عِشق ومُحبت

دیروز 3شنبه ساعت اول درس نداشتیم..یعنی از 8ونیم تا 10 ونیم....به امید یکم خواب بیشتر!

ولی همه چی نقش براب شد:(( دکتراتابکی استاد محترم بافت جبرانی گذاشتن برا اون ساعت...خلاصه حقمون ضایع شد!!! تا ساعت 4 پشت سرهم 5 تاکلاس داشتیم...

خلاصه صبح 3شنبه به اکراه از خواب بیدار شدم اماده شم برم کلاس...

سر کلاس شدیدا خوابم میامد!!اخه شب رو بیدار بودم به کارام سروسامان بدم...سرمو گذاشتم رو میز که یهو دوستم اس داد پاشو دختر میبیندت!.یهو از خواب پریدم:)..بعددوستم اس داد امروز تولد روحی پوره...این خبر باعث شد دیگه خواب از سرم بپره!!خخخخ..خلاصه باعث شد فراموش کنم که اون روز چقد کلاسا فشرده است...کلاس  تموم شد...ساعت 11 شد ولی خبری از استاد نشد!نماینده زنگ زدن استاد ....استاد نوروز پور...استاد بیو شیمی...فک کنم سختگیر ترین ادمیه که تالا دیدم!

نماینده:بچه ها استاد گفتن امروز نمیان

هووووورررراااااا....کلاس رف روهوا از جیغ وسوت!!!درس بعدیش امبریولوژی خخخ بود...برگشتیم خوابگاه تا یکم درس رو مرور کنیم....

ساعت 12 اماده شدم برگردیم دانشکده....اول رفتم سلف وناهارمو گرفتم وبعد بدو بوو رفتم کلاس...5 دیقه از ساعت شروع کلاس گذشته بود که رسیدم ..ولی خدارو شکر استاد هنوز نیامده بودن:)...نشستیم یوم با بچه ها حرف زدیم...نماینده:بچه ها استاد پیروی گفتن کلاس افتاد شنبه..

دیگه انقد خوشال شدیم که نمیتونستیم چجور ابرازش کنیم!!!ی روز استثنایی بود!!!

خواستیم برگردیم خوابگاه تا کلاس بعدی که دیوث گفت :امروز تولد روحی پوره ومیخاد پذیرایی کنه ازتون.....سوت وکف.....

شیرینیشو خوردیم وتبریک گفتیم بهشون....جو صمیمی ای تو کلاس برقرار شده بود...اولین بار تجربه اش میکردم...حتی پویا هم داشت غیر درسی حرف میزد خخخ...پویا خرخون کلاسه...

اخرسر که میخواستیم عکس بگیریم اومدن گفتن کلاس رو خالی کنید ترم بالایی ها میان درس دارن

حدودای 1ونیم برگشتیم خوابگاه تا کلاس بعدی که دو نیم بود....روز جالبی بود

مرضیه یکی از همکلاسی ها ودوست صمیمی من...خانوم 33 ساله مهربونی که امسال دندون وبه عبارتی بهتر به عشقش رسیده بود:)ی پسر تپلوی10 ساله هم دارن...ای جوون خیلی نازهههه

دوتایی داشتیم میومدیم سمت خوابگاه که بانو مرضیه از بنده برای یکی از اقوامشان خواستگاری به عمل اوردند!!!زبانم از خجالت بند امده بود...گفتم نه هنوز خیلی زوده:))...یکم ازین حرفا زدیم ووقتی مقاومت منو دید بحث رو عوض کرد:)

روز جالب وفراموش ناکردنی بود....


نظرات  (۴)

چه سکوت طولانیی..
فعلا قصد نداری چیزی بنویسی؟ :)
پاسخ:
به زودی....:)
سلام خانم دانشجو
روزت مبارک :)
آرزوی موفقیت روزافزون..
پاسخ:
فدات شم گلکم مرسی عزیزم
ایشالا سال دیگه منم براتو تبریک بگم عسیسمم:)
۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۴:۰۹ ❤منتـــظر المـهـدی❤
سلام

موفق باشی محدثه جان.....
پاسخ:
فدات شم عزیزمممم
کجایی؟؟؟یهو غیبت زد !!چندبارم تماس گرفتم ولی موبایلت خاموش بود همش:((
دلتنگ یار مهربان بودیم:)
عجب اوضاعی دارین شما دخترای ترم اولی..:)))))))))))))))))))))))))))

پاسخ:
:((

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی