❧ گُفـتـُ گویـِ تَنهآییـ ❦

یآددآشـــت هایِ یِکـــــ دآنِشــجـــو

❧ گُفـتـُ گویـِ تَنهآییـ ❦

یآددآشـــت هایِ یِکـــــ دآنِشــجـــو

مَن دُختری ازجنس بـُــلور
با قلبـ♥ـی آکنده از عِشق ومُحبت


مردم اینجا چقدر مهربانند ;
دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند , دیدند سرما میخورم سرم کلاه گذاشتند و چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری و دیدند هوا گرم شد , پس کلاهم را برداشتند و چون دیدند لباسم کهنه و پاره است به من وصله چسباندند و چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم محبت کردند و حسابم را رسیدند . خواستم در این مهربانکده خانه بسازم ، نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز . . . . .
روزگار جالبیست،مرغمان تخم نمی گذارد ولی هر روز گاومان می زاید!
c08yylsz9211o69j3vim.jpgxi22335vt8if33kktost.jpg

نظرات  (۲)

مردم اینجا سنگ شده اند.. سنگ تر از سنگ.. سخت تر از سنگ.. مردم اینجا فقط خودشان مهم هستند و بس.. ساده دل میشکنند.. به راحتی دروغ میگویند.. ساده خیانت میکنند.. مردم اینجا.. نامهربانی را خوب یاد گرفته اند..

اما..

آدما رو بیخیال! ببین خدا چقد دوستت داره:))

حالا لبخند بزن:)
پاسخ:

       ◕‿◕

دمت گرم

۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۹ منتظر المهدی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی